درمان بیماری و ارائه ی روش ها ی تضمینی درمان

محل لوگو

داستان جالب

در بغداد جوانی در معده  وی دردی سخت پدید آمد چنان که نزدیک به هلاک رسید پزشکی علت آن را پرسید گفت در انبار آناری انارها را با دندان می کندم و می خوردم ناگاه این درد دل از آن زمان پدید آمد پزشک پنهانی شوبایی از گوشت توله سگ ساخت فرمان داد تا بخورد به حد افراط پس فقساعی که از سیب ...

داستان جالب

جوانی از بغداد به ری آمد در راه او را علتی حادث گشت که خون زیاد از گلویش می رفت محمد بن زکریا نبضش را بدید و در قاروره ی تامل کرد: پرسید در راه آب از کجا می آشامیدنی گفت از آب گیرها پزشک چنان دریافت که موجب این شاید زالویی باشد که در آب بوده و در معده ه اش رسیده پس بفرمود تاجل و زع ...

داستان جالب

نظامی عروضی سمرقندی گفته: در سال 547 هجری در شهر هرات بودم مردی دختر خود را نزد مت برای معالجه آورد و می گفت هنگام عادت خون بسیار می رود چندان که بی حس می گردد پس دست به نبضش نهادم قوی یافتم و رنگ و روی هم بر جای و از امور عشره بشتر موجود چون امتلاء قوت مزاج سخته سن فصل هوا بلد عادت ...

داستان جالب

در شهر اسکندریه مردی سردست درد گرفت چنانکه بی آرام گردید جالینوس مرهم فرستاد که سر کتف او نهند چنان کردند بیمار تندرست شد علت پرسیدند گفت: آن عصب که بر سر  دست درد می کرد مخرج آن از سر کتف بود من اصل را درمان کردم فرع طبعا بهبود یافت ...

داستان جالب

فضل بن یحی برمکی را بریده اندکی برص پدید آمد از دیدار آن رنجور شد و هر گاه نیازمند به گرمابه شدی شبا هنگام رفتی فضل حکیم جاثلیق را به درمان خواست او هر چه معالجه کرد تندرست نشد روی به فضل گفت شنیده ام میان تو و پدر نقاری هست او را خوشدل تا من معالجه ی دیگری کنم فضل چنان کرد حکیم ...

داستان جالب

خواجه عبدالله انصاری که شیخ الاسلام و شیخ هرات بود با این پزشک دشمنی می کرد و بارها آثار وی را سوخته بود زیرا میان مردم هرات مشهور شده بود که ادیب اسماعیل مرده را زنده می کند و این اعتقاد برای مردم عوام از را دین درست نبود اتفاقا زمانی شیخ الاسلام بیمار شد و در میان مرض فواق ...

داستان جالب

در روزگار ملک شاه سلجوقی در هرات فیلسوفی بود که اورا ادیب اسماعیل می گفتند معاش او را از را طبابت بود روزی از بازار کشتارگران گذر می کرد قصابی را دید که گوسفندی را پوست می کند و از دنبه ی آن می خورد پزشک به بقالی که در کنار قصاب دکان داشت پنهانی گفت اگر این قصاب روزی به سکته در ...

داستان جالب

جوانی با تیغی بازی می کرد ناگاه تیغ بزرگی از دستش برخورد کرد هر چه خواستند خون بند آرند بند نیامد حکیمی گفت بسته یی را شکسته کاسه یی از آن را بر جای خون فشار دهید تا بند گردد سپس روی آن را ببندید خون بند آید آنگاه آن را برمکنند تا پوست پسته خود بیفتد ...

داستان جالب

کودکی در بازی کردن میخی را که در دهانش بود نا گاه فرو برد پدر و مادر وی را نزد پزشکی بردند گفت به او سیب زمینی پخته دهند به اندازه یی که سیر گردد پس از بیست چهار ساعت در مدفوع وی ملاحظه کنند میخ دفع خواهد شد بی گزندی چنین گردید ...


https://t.me/story12133

امیدوارم راضی باشید و مطمئن باشید این درمان ها تضمینین

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما