درمان بیماری و ارائه ی روش ها ی تضمینی درمان

محل لوگو
  • عنوان اسلاید
  • عنوان اسلاید
  • عنوان اسلاید

داستان جالب


روزی پزشک خلیفه ها رون الرشید عباسی دیر به خدمت رسید خلیفه او را عتاب کرد پزشک گفت هر گاه خلیفه بر عمش که تا نماز خفتن درگذرد اندوهگین شود بهتر است از عتاب با من خلیفه از این سخن ناراحت شد با پزشک خود با گروه دیگری از پزشکان به عیادت مریض رفتند همه حکم کردند که وی در گذشته لیک پزشک هندی نبض وی را بگرفت و گفت البته زنده است چندین سال دیگر بخواهد زیست پزشکان به خلیفه گفتند او مردی ست هندی چندان وفوقی از طبابت ندارد همه حکم به مرگ وی کردند پزشک هندی سوزنی خواست به انگشت سبابه وی فرو برد ناگاه مرده زنده شده دست خود را فرا کشیده برخاست و بنشستذخلیفه از او پرسید با عم چگونه یی گفت مرا خوابی بسیار خوش در ربوده بود نا گاه سگی انگشت ابهام مرا گزید سخت که از درد آن از خواب برخاستم همه در شگفت شدند

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

داستان جالب


یکی از خویشان خلیفه ی عباسی در بغداد از بسیاری فربهی سخت ناراحت شده بود خلیفه از پزشک خاص خود معالجه وی را خواست پزشک پنهانی چیزی به خلیفه گفت و او نیز پذیرفت و چون بیمار نزد پزشک آمد بعد از معاینه گفت ای مرد اگر وصیتی داری به کن چون تا چهل روز دیگر زنده نخواهی ماند بیمار را اندوه سختی روی داد چنان که از خوردن و آشامیدن باز ماند هر روز بدن او می گداخت تا چنان لاغر شد که اسباب تعجب بینندگان شد چون روز چهلم رسید خلیفه به بیمار گفت بهترین چاره برای لاغری تو ترس و تهدیدات است تو البته نخواهی مرد غرض حاصل شد

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

داستان جالب


مردی در بغداد به مرض سرفه گرفتار شده بود نزد آبی البرکات پزشک رفت ابوالبرکات گفت هرگاه ترا سرفه گرفت درد دستمال حریری بلغم سینه خود را در آن بیفکن او چنان کرد اتفاقا در سرای و مطب ابو البرکات درخت نارنجی بود بیمار گفت برخیز نارنجی بکن و بخور بیمار سخت بیمناک شد که چگونه با وجود سرفه نارنج ترش بخورد پزشک گفت هر گاه خواهی تندرست گردی گریزی از آنچه می گویم نیست نارنجی بخور و فردا آمده گفت دوش تا صبح از شدت سرفه خواب نرفتم پزشک گفت برخیز یک نارنجی بکن و بخور بیمار امتناع کرد گفت چره جز این نیست باز فردا آمد سخت شکایت کردگفت یک نارنج دیگر بخور بیمار یک دیگه چون روز بعد آمد پرسید چگونه یی گفت دوش به سلامت خفتم و سرفه نکردم معلوم شد که علت سرفه خلط بلغمی بسیار بوده نه چیز دیگر

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

داستان جالب


در روزگاری آبی البرکات بغدادی مولف معتبر در بغداد مردی به مرض مالیخولیا گرفتار شده بود و می گفت خمره یی بزرگ بالای سر من نهاده اند چنان که از سنگینی آن سر خود را کج گرفته بود هر چند به او می گفتند چنین نیست او باور نمی کرد به ابوالبرکات گفتند او خمره یی به همان نشان که بیمار می گفت فراهم کرد با خود پنهانی به سرای او آورد به دست کسی داد و گفت بر بالای بام رو هنگامی که اشارت کردم به کنار بیمار افکن چون ابو البرکات نزد بیمار آمد به او گفت تو چرا این خمره کلان بر سر خود گرفته یی بیمار گفت من می گویم اینان نمی پذیرند آنگاه گفت سر خود را فروگیر تا آن را بشکنم او چنان کرد ابوالبرکات اشارت کرد که بیفکن ناگاه خمره از بالا به زیر افتاد و بشکست به بیمار گفت راضی شدی تصدیق کرد بعدا داروهایی داد تا کاملا تندرست شد

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

داستان جالب


در زمان مولف کامل الصناعه پزشک عهد الوله در شیراز حمالی بود سالی پنج شش ماه او را درد سر گرفته بی قراری شد به پزشک گفتند او بفرمود تا حمال را در میدانی آوردند به کسی گفت اسبی سوار شود و دستار حمال را به گردنش افکند و به دیگری گفت با موزه بر سر او زند چنان کردند بعد از ساعتی خونی بسیار گندیده از بینی حمال روان شد پس از آن مدتی در خواب شد بعدا هیچ گاه دردسر او را عارض نشد

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

داستان جالب


هنگامی که ابو علی سنا به گرگان سا کن بود طبابت می کرد اتفاقا یکی از نزدیکان قابوس و شگمیر پادشاه گرگان بیمار شد چندان که پزشکان اورا معالجه می کرند شفا نی یافت ابو علی را بر سر او بردند او چون نبض و قاروره را ملاحضه کرد دریافت جوان بیمار عاشق است هر گاه از او پرسید حقیقت را نمی گوید کسی را خواست که محلات و کوچه های گرگان را بداند آوردند به او گفت محلات و کوچه ها را نام برد او می گفت ابوعلی نبض بیمار را گرفته بود بعدا گفت ساکنان کوچه یی را نام می برد آن گاه ابو علی گفت این جوان بر دختری در فلان کوچه به نام فلان عاشق و دوایراوجووصال او نمی باشد چون قابوس این را شنید دختر را برای او عقد کرد ابوعلی را از خواص ساخت

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

داستان جالب


هنگامی که ابوعلی سینا از امر علاء بویهی از همدان بگریخت به بغداد متواری شد روزی به کنار دجله ی بغداد مردی را دید که هنگامه گرفته و ادویه می فروخت و ادعای پزشکی می کرد او در آنجا ایستاده تفرج می کرد زنی قاروره ی بیماری بیاورد او چنین قاروره را نگاه کرد گفت این بیمار جهود است باز نگاه کرد گفت تو پرستار یی گفت آزی دیگر باز نگاه کرد گفت سرای این بیمار در سوی شرقی بغداد است پرستار گفت آری باز نگاه کرد گفت دیروز ماست خورده گفت آری مردم از دانش او سخت در شگفت بودند ابو علی نیز در حیرت بود چندان که از او کار طبابت فارغ شد پیش رفت و گفت این را از کجا معلوم می کنی گفت از آن جا که ترا نشناختم که ابوعلی سینا هستی گفت این غریب تر از همه است الحال و اصرار کرد طبیب گفت آن زن چون قاروره نشان داد غیاربه آستینش دیدم دانستم که جهود است جامه هایش کهنه که خادمه اوست پاره ایی ماست بر جامه ی او چکیده دیدم دانستم در آنجا ماست خورده اند نا گزیر اندکی به بیمار داده باشند و خانه های جهودان در شرقی بغداد است ناچار آن جا باشد ابو علی گفت این ها ملم بازی مرا چگونه شناختی گفت امروز خبر رسید که ابوعلی از علاء الدوله گریخته است دانستم این جا آید دانستم جز تو کسی را ذهن بدین بازی های من نرسد

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

داستان جالب


جوانی از دودمان زقرد نجف به نام سعد تومان عدوه پیش من درس خواند گویا شبی آتشدان افروخته را در اطاق را بسته به خواب رفت با مداد وی را مشرف به هلاک یافتند چون به عیادت وی رفتم میرزا ابو الحسن پزشک شیرازی را برای معالجه آورده بودند او چیزهای دور دراز تجویز می کرد به پدرش گفتم به پزشک بگوید تا به ران و کفل او دنیه ی گرم گوسفند نهند تا دود بخای که در درون او رفته چنین بیرون آید موافقت کرد هر وقت دنیه یی که می نهادند فشار می دادند پس از چند دقیقه سیاه می شد اندک اندک تندرست می شد از من پرسید چگونه چنین دستور دادی گفتم شیخ محمد سماوی قاضی نجف می گفت در زادگاه خود شهرستان سماوه کسی بدین مرض گرفتار شد شیخ محمد رحیمه طبیب او را چنین معالجه کرد و بهبود یافت

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

داستان جالب


پزشک پادشاهی که در حرم سرا رفت و آمد می کرد روزی کنیزکی به خدمت رسید خم شد تا خوانی گسترد دیگر نتوانست راست گردد پادشاه معالجات فوری خوری خواست پزشک دستور داد تا شلوار کنیزک در برابر شاه از پایش فرو کشند کنیزک از شدت انفعال حرکتی کرد باز راست شد چنان که آن باد غلیظ را تحلیل کرد

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

داستان جالب


بختشون مسیحی از پزشکان بغداد بود یکی از خویشان مأمون خلیفه عباسی را مرض اسهال گرفت هر چه معالجه کرد تندرست نشد تا چنان شد که روزی پنجاه و شصت بار شکمش می رفت پس مسهل ساخت و به بیمار داد آن روز اسهال بیشتر شد بعدا اسهال قطع شو و بیمار تندرست گردید علت را پرسیدند گفت این اسهال از دماغ بو تا از دماغ فرود نیامدی اسهال بند نگشتی می ترسیدم اگر مسهل دهم قوت به اسهال وفا نکند و هلاک شود در مسهل نادادن مرگ قطعی بود و در مسهل دادن مرگ و زندگی هر دو امید بود مسهل دادن شایسته تر

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

داستان جالب


خواجه امام ابوبکر دقاق اعتقاد می داشت که طبیب باید دیندار باشد تا معالجه ی وی موثر افتد چنان گفته اند روزی یکی از بزرگان نیشابور را قولنج عارض شد چندان دارو بداد به بود حاصل نشد بامداد بربام سرا رفت و سوره ی فاتحه الکتاب خواند و به سوی بیمار دمید به فرمان خدا تندرست شد

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

داستان جالب


بقراط حکیم برای گروهی افاده می داد یکی از آن میان گفت مردم این سخن را از تو نمی پذیرند در پاسخ گفت سخن در نفس الامر راست و درست باشد بر من لازم نیست که مردم را تکلیف به پذیرش کنم

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

داستان جالب


جالینوس پزشک یونانی از جوانی زیبا روی و تند خوی سخنی پرسید جوان پاسخ درشتی بدو داد جالینوس گفت حامی زرین است که سرکه در آن است

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

داستان جالب


جالینوس پزشک یونانی از جوانی زیبا روی و تند خوی سخنی پرسید جوان پاسخ درشتی به او داد جالینوس گفت حامی زرین است که سرکه در آن است

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

داستان جالب


الواثق بالله خلیفه ی عباسی اکول بود به بیماری استسقا گرفتار شد پزشک حاذقی که ملازم وی بود فرمود تا تنوری را با چوب زیتون گرم گردند بعدا اخگرها را از آن بیرون آورد سپس خلیفه را در آن نشانید بدین تدبیر تندرست شد چون به خوردن آرمند بود بار دیگر بدان مرض دچار شد چون پزشک وی حاضر نبود تنور را گرم کردند او را در آن نشاندند او بی تابی می کرد بیرون آوردند پس از اند زمانی در گذشت

انتشار : ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

https://t.me/story12133

امیدوارم راضی باشید و مطمئن باشید این درمان ها تضمینین

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما